جدول جو
جدول جو

معنی جیک جان - جستجوی لغت در جدول جو

جیک جان
کم توان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل وهنر، فاقد عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
بی رمق، نیم بسمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
دارای جان پاک، دارای روان پاک، پاک نهاد، پاک باطن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ)
زودگذر. فانی:
در خانه مرده دل چرا بستی
کو خاک گران و تو سبک جانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
یک طرف، رفیق. متحد. همراه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ کِ زَ)
ناحیتی است از آن این سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 21هزارگزی شمال خاوری رودبار و 7 هزارگزی راه عمومی عمارلو با 215تن سکنه. آب آن از سیاهرود پاچل و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. از دو محل بنام درومحله و کشکجان تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده:
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی،
خاقانی،
آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت
در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی،
خاقانی،
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن،
سعدی،
گرم است با جمالت بازار خوب رویان
بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم،
سعدی،
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش،
سعدی،
نیم جانی که هست پیش کشم
تا به دست من این قدر باشد،
؟ (از العراضه)،
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است،
؟
،
جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده:
مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا
رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا،
طاهر وحید (از آنندراج)،
، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان:
ما هزاران مرد شیر الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان،
مولوی،
- نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن،
- نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
لغت نامه دهخدا
پاکدرون، پاک باطن:
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
تا جوانمردی چه باشد در جهان،
عطار،
، جان پاک:
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندۀپاک جان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
مرد بی عشق، کسی که انتقام از کسی کشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، پاکدامن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ)
اتحاد. اتفاق. همدلی:
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان سراجو از بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان:
دلارام گفت ای شه نیک دان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان،
اسدی،
یکی نیک دان بخردی کز جهان
زبون افتد اندر کف ابلهان،
اسدی،
بدبد است ارچه نیک دان باشد
سگ سگ است ارچه پاسبان باشد،
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام رود خانه کوچکی است میان رودسر و در حدود دومیلی شیره رود. (سفرنامۀ رابینو ص 18 انگلیسی و ص 38 ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن:
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنک جان
تصویر خنک جان
بی عشق، کسی که از دیگری انتقام کشد، پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل بی هنر بی معرفت، آنکه از عشق بیخبر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیک جیک
تصویر جیک جیک
آواز مرغان، سخنی که فهمیده نشود کلام غیر فصیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
پاک درون پاک باطن، جان پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو جان
تصویر دیو جان
مرد پیر و سالخورده، تاریک دل، بد نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
فرسوده، خسته، جان به لب رسیده، نیم جان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
((خُ))
بی هنر، بی فضل، بی خبر از عشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جیک جیک
تصویر جیک جیک
آواز مرغان، سخنی که فهمیده نشود، کلام غیرفصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جیک زدن
تصویر جیک زدن
((زَ دَ))
اعتراض کردن
جیک کسی در نیامدن: جرئت اعتراض نداشتن، تحمل کردن و هیچ نگفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سان
تصویر یک سان
همانند، برابر، مساوی، یک نواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
بی روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
Inanimate, Lifeless, Lifelessly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
از اصوات، صدای جوجه ی پرندگان، ساکت، آرام، صدای مبهم
فرهنگ گویش مازندرانی
کم زور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
неживой , безжизненный , безжизненно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
leblos
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
неживий , безжиттєвий , безжиттєво
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
martwy, bez życia
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
无生命的 , 毫无生气地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
inanimado, sem vida
دیکشنری فارسی به پرتغالی