ناحیتی است از آن این سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 21هزارگزی شمال خاوری رودبار و 7 هزارگزی راه عمومی عمارلو با 215تن سکنه. آب آن از سیاهرود پاچل و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. از دو محل بنام درومحله و کشکجان تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ناحیتی است از آن این سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 21هزارگزی شمال خاوری رودبار و 7 هزارگزی راه عمومی عمارلو با 215تن سکنه. آب آن از سیاهرود پاچل و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. از دو محل بنام درومحله و کشکجان تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد. - یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن: تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد. - یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن: تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی